خوابِ آبىِ ارغوان
فرقی نمیکند جوان باشی یا سن و سال دار ... قد بلند باشی یا کوتاه ... چاق باشی یا لاغر ... چشمِ رنگی داشته باشی یا مثلِ خیلی ها قهوه ای ... موهای لخت و صاف داشته باشی یا مجعد و فرفری ... صدایت ظریف و نازک باشد یا بم ... ناخون های بلند و کشیده داشته باشی یا همیشه کوتاه و از تَه گرفته ... تحصیل کرده وَ شاغل باشی یا تنها محلِ درس و کارت خانه باشد ... اهلِ کتاب و روزنامه و سیاست و شبکه های اجتماعی و وبسایت های خبری باشی یا تنها دغدغه ات امشب شام چی بپزم باشد ... مُدِ روز و برند پوش باشی یا سادگی ات چشمِ هیچ کسی را به سمتت نچرخاند ... اهلِ حمامِ آفتاب و سولاریوم و جدید ترین متد های آرایشی باشی یا تنها تلاشت برای زیبایی کرم مرطوب کننده و نهایت یک ضدآفتابِ ساده باشد ... ترکیه و دیزین و جاده چالوس و ویلای شمال و مهمونیِ ژیلا و گود بای پارتیِ ساسان رفته باشی یا همه ی دلخوشی ات امام زاده طاهر (ع) و فضای سبزِ پارکِ کوچه بغلی باشد ...
هیییییییییچ فرقی نمیکند
هر جور که باشی ، خوشبخت ترین زنِ عالمی وقتی بدانی کسی تو را دوست دارد ...
چشم هایت ...
از نگاه کردنش بهش نه سیر میشدم نه خسته ... مخصوصا وقتی کنارم مینشست و حواسش بهم نبود ... مخصوصا وقتی نیم رخش به سمتِ من بود ... مخصوصا وقتی حالش خوب اما جدی بود ... اونوقتِ که نمیفهمیدم کجام و در چه حالیم ... انقدر عمیق نگاهش میکردم که حسابِ همه چی از دستم در میرفت ... از تک تکِ اعضای صورتش با دقت میگذشتم و قفل میکردم روی چشمای بی نهایتش ... حالتِ مژه های قشنگش ... چشمایی که سرشار از معصومیت بود ... چشمایی که پر از حیا بود ... همون چشمایی که روز اول به خودش اجازه نداد نگاهم کنه ... همون چشمایی که وقتی بهش زل میزدم جز متانت و پاکی چیزی نمیدیدم ... همون چشمایی که عادت کرده بود به سر به زیر بودن ... به محجوب بودن ... چشمایی که تو حصاری از مژه هاش پنهون شده بود و نگاهِ مظلومش رو دلنشین تر میکرد ... مژه های پُر پُشت و بلندش ... با اون حالت و قوسِ قشنگی که کمتر کسی داشت ... آخ که چقدر اون چشم ها رو دوست داشتم ... و چقدر صاحبِ اون چشم ها رو ...
نشست کنارم ... لبخندش مثل همیشه روی صورتش بود ... استارت زد ، بسم الله گفت و چرخید سمتم ...
- بریم خانومم ؟
+ من عاشق تو و چشماتم ... خب ؟
یادمه معلممون میگفت : وقتی اذان میشه خدا دستش رو به سمتِ بنده َش دراز میکنه و منتظر می مونه که بنده دستای خدا رو بگیره ... هرچقدرم بیخیال باشه و پشتِ گوش بندازه و حواسش رو پرت کنه خدا خسته نمیشه ... انقدرررر صبر میکنه تا بلکه بنده َش ببینه دستای پروردگارش رو ... اما وقتی دستش رو بذاره تو دستای خدا ، دیگه هیچ وقت خدا رهاش نمیکنه ...
+ دستای محتاجم رو محکم تر بگیر خدا
خوشیِ دلِ من ...
دلخوشی چیزِ خوبیه و خوب تر ازون اینه که دلخوشى داشته باشی ... اصولا دلخوشیا موقت و دائمی اند ... با این که دلخوشیای موقت رو زیاد نمیشه بهشون دلخوش بود ولی تو یه مقطعی نقشِ خیلی خیلی کاربردی و امیدوار کننده و حتی نجات دهنده ای دارند ... اما دلخوشیای دائمی قضیه َشون فرق میکنه ... قدرتِ آرامش بخشی و حسِ خوب دهندگیشون فوق العاده و همیشگیه ... فرقی هم نمیکنه اوضاع چقدر وخیم باشه و مشکلات چقدر بزرگ ، چون خوب میدونند از پسِ هر چیزی چه جوری بَربیان ...
دلخوشی چیزِ خوبیه و خوب تر ازون اینه که دلخوشی داشته باشی ... دلخوشی یعنی تو بدترین شرایطِ زندگی بهش دلگرم باشی ... دلخوشی یعنی بخوای شریکِ همه ی شادی هات باشه ... دلخوشی یعنی همدمِ روز و شب هات ... دلخوشی یعنی هم صحبتِ همه ی لحظه ها ... دلخوشی یعنی محرمِ درد و دِلات ... دلخوشی محبتِ بی منت ... دلخوشی یعنی امنیت ... یعنی آرامش ...
دلخوشى یعنی داشتنِ تو ...
+ ممنونم ازت :)
شمارشِ معکوس
3
+ زیاد نمونده ... اینو همه میدونند و بیشتر از همه خودم میدونم این زیاد نمونده یعنی چی ... با اینکه هنوزم انقدر زورش زیاده که یهو تو ماشین وقتی پر از حس و حالِ خوبم بیاد بره توی مخم و اشکم رو دربیاره ، ولی انقدر به خودم میگم که زیاد نمونده و عب نداره که بلکه آروم بشم ...
منِ بد
مثلِ امروز که از روی تنبلی و بی برنامگی همه چی رو خراب میکنم ... هم نقشه های چندین ماهه َم رو ، هم تمامِ خواسته و انتظارِ اطرافیانم رو و بدتر از همه حالِ تو رو ...
نمیدونم چرا انقدر دارم درجا میزنم ... راستش از فشار خسته شدم ... من عاشقِ زندگیِ قشنگم و آدم های قشنگ ترشم اما نمیدونم چرا دارم ناشکری میکنم ... چرا از وقت و فرصتِ این روزهام استفاده نمیکنم ... میدونم تازگیا سرم شلوغ تر شده و به دغدغه هام اضافه تر اما دلیل نمیشه که به همین بهونه هیچ کاری نکنم ... دارم بهترین روزهای زندگیم رو از دست میدم به راحتی ... کارم شده همش فکر و همش انرژیِ منفی ... همش غصه ی آینده مخصوصا چند ماهِ بعد ... فکر و خیال برای درس و کار و سپری کردنِ مفیدِ روزهام به قوتِ خودش باقیه ... یاد گرفتم که تهِ خوشی هام رو با گله و شکایت و بدخلقی خراب کنم ... گریه هام حتی حوصله ی خودمو هم داره سر می بره ... بی حال بودن و هییییچ تِزی برای هیچ کاری نداشتن هم فَبِها !
+ الهی ... خودت میدونی ... خودت میبینی ... فقط از خودت میخوام که درستش کنی
شمارشِ معکوس
2
+ میدونه دارم اذیت میشم ... میدونه همه ی فکرم درگیرشه ... میدونه همه ی این روزام به اون بستگی داره ولی بازم عین خیالش نیست ... شده آینه ی دق ... هر سازی دلش بخواد میزنه و منم باید کنار بیایم ... ولی چاره ای ندارم ... باید تحمل کنم ... این روزا ورد زبونم شده : عب نداره ... من قوی تر ازین حرفام ... من میتونم ... خدا حواسش بهم هست ...
خدا همیشه حواسش بهم هست ...
كه من خوشبخت ترینم
فرقی نمیکند جوان باشی یا سن و سال دار ... قد بلند باشی یا کوتاه ... چاق باشی یا لاغر ... چشمِ رنگی داشته باشی یا مثلِ خیلی ها قهوه ای ... موهای لخت و صاف داشته باشی یا مجعد و فرفری ... صدایت ظریف و نازک باشد یا بم ... ناخون های بلند و کشیده داشته باشی یا همیشه کوتاه و از تَه گرفته ... تحصیل کرده وَ شاغل باشی یا تنها محلِ درس و کارت خانه باشد ... اهلِ کتاب و روزنامه و سیاست و شبکه های اجتماعی و وبسایت های خبری باشی یا تنها دغدغه ات امشب شام چی بپزم باشد ... مُدِ روز و برند پوش باشی یا سادگی ات چشمِ هیچ کسی را به سمتت نچرخاند ... اهلِ حمامِ آفتاب و سولاریوم و جدید ترین متد های آرایشی باشی یا تنها تلاشت برای زیبایی کرم مرطوب کننده و نهایت یک ضدآفتابِ ساده باشد ... ترکیه و دیزین و جاده چالوس و ویلای شمال و مهمونیِ ژیلا و گود بای پارتیِ ساسان رفته باشی یا همه ی دلخوشی ات امام زاده طاهر (ع) و فضای سبزِ پارکِ کوچه بغلی باشد ...
هیییییییییچ فرقی نمیکند
هر جور که باشی ، خوشبخت ترین زنِ عالمی وقتی بدانی کسی تو را دوست دارد ...
بخشاینده ی دست گیر
یادمه معلممون میگفت : وقتی اذان میشه خدا دستش رو به سمتِ بنده َش دراز میکنه و منتظر می مونه که بنده دستای خدا رو بگیره ... هرچقدرم بیخیال باشه و پشتِ گوش بندازه و حواسش رو پرت کنه خدا خسته نمیشه ... انقدرررر صبر میکنه تا بلکه بنده َش ببینه دستای پروردگارش رو ... اما وقتی دستش رو بذاره تو دستای خدا ، دیگه هیچ وقت خدا رهاش نمیکنه ...
+ دستای محتاجم رو محکم تر بگیر خدا
بارونِ نم نمِ منی
" بارونِ قشنگی میومد ... تند و ریز ریز ... بعد از دو ساعت و نیم توی ترافیک موندن جاده تقریبا آزاد شده بود ... گازشو گرفته بودیم و میرفتیم ... هم از ذوقِ خلوت شدن مسیر و هم به خاطرِ نیازِ شدید به سرویس بهداشتی ... میخندیدم ... صدای آهنگ رو هم برده بودیم بالا و با صدای بارون همراهی میکردیم ... چقدر حالمون خوب بود ... چقدر آروم بودیم ... ترافیک یکی از بهترین چیزها بود واسه ما و که ازین اتفاقِ طولانیِ این دفعه به نحوِ احسن استفاده کرده بودیم ... در کنارِ خوردنِ پفک و میوه و تخمه جان و آب نبات ، کلی حرف زده بودیم ... از هر دری به هر سویی ... جیغ جیغ و بوق بوق های توی تونل هم نتونسته بود ما رو ازون حال و هوای شیرینِ حرفامون جدا کنه ... ما مشغولِ هم بودیم ... و حالا ... با دلی آروم و خوشحالیِ زیادی که هم توی دل و روی چهرمون بود تو پیچ و خمِ جاده اینور و اونور میشدیم ...
جلوی مسجد ، اونورِ خیابون پارک کردیم ... بعد از خسته نباشید گفتن چادرم رو سر کردم توی ماشین و پیاده شدیم ... کاپشنِ سرمه ایش رو با اصرارِ من پوشید ... دستم رو محکم گرفت ... اومد سمتِ چپم و از خیابون رد شدیم ... اومد سمتِ راستم و مسجد رو نشونه گرفتیم و بعد از رد شدنِ کامیون دِ بدو رفتیم داخل مسجد ... رفتیم سمتِ تابلوهای مردونه و زنونه و دستامون جدا شد اما نگاهمون تا لحظه ی آخر ...
یه ربع بیست دقیقه ای گذشته بود ... بندِ کتونی هام رو بستم و از نماز خونه زودی اومدم بیرون ... جلوی در وایساده بود ... نگاهش چرخید به سمتم و با لبخند دستِ دراز شده ی من رو گرفت ...
- قبول باشه ...
چیزی نگفت ... فقط نگاهم کرد ... با لبخندِ بیشتر و فشار آرومی که به دستام وارد میکرد ... کاپشنِ سرمه ایش رو انداخته بود روی شونه هاش ... و چشماش که برقِ قشنگی داشت ... با دستم من رو سمتِ خودش کشید ... بی توجه به همه چی بغلم کرد و بوسه ای آروم و کوچیک گذاشت روی پیشونیم ...
+ برا شمام قبول باشه خانومم ... بریم قدم بزنیم ؟ "
بارونِ قشنگی میومد ... باز هم همون جا پارک کرده بودیم ... از ماشین پیاده شدم ... خیره بودم به گنبد سبزِ مسجد که مامان اومد کنارم و با لحن مهربونش گفت : چقدر جاش خالیه ...
از غصه ام آگاهی
یکی دو هفته ای میشود که کتابی نخوانده ام ... چیزِ خاصی ننوشته ام ... با هیچ آهنگی نرقصیده ام ... توی آینه با خودم حرف نزدم و چندان به خودم نرسیده ام ... دعای کمیل پنجشنبه ها را فراموش کرده ام ... مزارِ شهدا را ... نامه نوشتن های یواشکی و اشک ریختن ها را ... صبح به صبح قدم زدن توی حیاط را ... ورزش کردن های دم غروب را ... نقاشی کشیدن ها ... شعر خواندن ها ... نواختن و با ساز سر و کله زدن ها ...
چند وقتی است بی حوصلگی شده تنها همدمم ... نا امیدی شده ورد زبانم و ترس از آینده دغدغه ی این روزهایم ... خسته میشم ... زود تر از قبل از هر چیزی خسته و دلزده میشم ... ذوق و اشتیاقم را هم یه جایی همین دور و برا گذاشته ام و خلاصه خالیم ... خالیِ خالی ... تنها دلیل و مقصر و باعث بانی َش هم خودمم و بس.
+ خدایا ... شکر کردنت را از یادم نبر
نكنه فرشته اى تو ؟!
مادر ها اصولا ساده اند ... ساده خوشحال ميشوند ... ساده مى رنجند ... ساده ميخندند و گريه ميكنند ... ميشه خيلى راحت و ساده باهاشون حرف زد ... و ميشه جواب هاى ساده و قشنگشون رو شنيد و دلگرم شد ... انقدر نگاهشون ساده و بى آلايشِ كه همه ى خوبى هاى دنيا رو خوب تر و زيبايى ها رو زيبا تر ميبينند ... و توى اين همه پاكى و سادگى دنيا دنيا غم و درد و سختى رو پنهون كردن ... به طورى كه نه من و نه شما و نه هيچ كسِ ديگه اى نميتونه بفهمه چه حجم عظيمى از مشكلات زير اين لبخند ساده جا گرفته ... اما اين سادگى يه گيرايىِ خاصى داره كه نميشه از كنارش ساده گذشت ...
+ ساعت دوازده و نيمِ شب ... من توى اتاقِ شيش نفره ى تاريك و همه غرق در خواب ... بيحال و خسته ام كه يهو بهم زنگ ميزنه ... آروم حرف ميزنه و آروم تر جوابشو ميدم ... بلند ميخنده ... ميگه الان كه نميتونى خوب جوابمو بدى چقدر ميتونم اذيتت كنم ... آروم ميخندم ... ميگه فقط ميخواستم حالت رو بپرسم و با خدافظى قشنگش زودى قطع ميكنه ...
و من مى مونم با لبخند روى لبام و حس خوبى كه تو دلم دارم ...
+ ميخواستى حالم رو بپرسى ؟ يا به همين سادگى حالم رو ازين رو به اون رو كنى ؟
ميكشد دلم پر به سوى تو ...
حرفامو با شب بخير تموم كردم و چشمام رو بستم ... آخرين چيزى كه قبل از خواب بهش فكر كردم اين بود كه چقدرم نامردم كه چند روزه صبح ها بيدار نميشم راهيش كنم ...
دردِ كمر چشمام رو باز ميكنه ... بازم دمر خوابيده بودم ... تكونى ميخورم و نگاهم رو دقيق تر ميكنم ... هوا روشنِ روشن بود ... بايد بيدار ميشدم و واسه امتحان چند ساعت بعدم درس ميخوندم ... گوشيم رو برميدارم و ساعتش رو چك ميكنم ... ٠٦:١٢ ... و عكس پس زمينه اى از چهره ى قشنگ و خندونش ... نگاهش ميكنم و ناخوداگاه با آرامش لبخند ميزنم ... چند روز پيش ازش گرفته بودم اين عكسُ ... آخ كه چقدر دلتنگش بودم ... دوباره ساعت رو نگاه ميكنم ببينم چقدر وقت دارم برا درس ... ٠٦:١٣ ... و تازه متوجه ميشم كه به موقع بيدار شدم ... از تهِ دلم ذوق ميكنم ... عاشقتممم خدا ... واى تو يه دونه اى ... شكرت شكرت شكرت ... بيخيال خستگى و دردم ميشم ... زودى رمز ميزنم و نت رو وصل ميكنم ... به دلم مژده ى يار رو ميدم و ميرم براى صبح بخير و حال و هواى قشنگِ عشق بازىِ صبحگاهى ...
سرحال شده بود ... با چند تا آيكنِ بوسه خداحافظى كرد و رفت ... ديگه چشمام به زور باز مونده بود ... زير لب آيت الكرسى خوندم ... خدايا مراقبش باش ... و آروم فوووت كردم ... خيالم راحت شد ... سبك شده بودم ... ميدونستم روزى كه با اين حال خوب شروع بشه تا تهش رنگ و بوى عشق داره ... به عكسش نگاه ميكنم و با همون لبخندِ آرامش دار تر چشمام رو مى بندم ... آخ كه چه روزاى شيرين و چه خداى عاشقى دارم من ... چقدر تو و اين روزا و خداى عاشقم رو دوست دارم من :)